آوینآوین، تا این لحظه: 15 سال و 22 روز سن داره

آوین ،ثمره یک عشق

از زبان ِخداوند....

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را  آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم،آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم. که دنیا بی تو چیزی چون تو ر...
29 دی 1391

ماجرای کلاس زبان آوین ................

به نام خداوند جان و خرد            کزین برتر اندیشه بر نگذرد      آوین عزیزم                        امروز میخوام  از خاطرات کلاس زبان رفتنت برات بنویسم و برات تعریف کنم که چقدر روزهای اول منو اذیت و حالا وقتی به یاد اون موقع می افتم  و با رفتار های الان تو مقایسه میکنم خیلی خنده ام میگیره .   من و بابا جون تقریباً از بهار به فکر ثبت نامت تو آموزشگاه زبان بودیم که هم از تنهایی در بیای و هم روابط عمومیت خوب بشه و هم اینکه از ه...
3 دی 1391

قانون های خدا ................

       قانون های خدا را به خاطر بسپار: -حتی تعداد موهای شما شمرده شده است. -مثل مار خردمند و مثل کبوتر بی آزار باش. -هر کس که بسان کودکان ملکوت خدا را نیابد از هیچ راهی وارد آن نخواهد شد. -مثل کسی که به کلام من گوش میدهد مثل کسی است که خانه ی خود را روی سنگ بنا کرده است. -جز کسی که تولد دوباره می یابد کسی قلمرو خدا را نمیبیند. -پوشیده ای نیست که پرده از روی آن به کنار نرود و نه پنهانی که فاش نگردد. -بگذار آن که شمشیری ندارد جامه اش را بفروشد تا شمشیر بخرد. -وقتی شما را بدون کیف پول/کوله پشتی/کفش و... فرستادم چیزی کم نداشتید.   ...
3 دی 1391

ماجرای دوچرخه سواری با خدا..........

      من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام    و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...! وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند... نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خ...
2 دی 1391
1